برای پرسه زدن تا صبح، شب خیال تو کافی بود
دلم هوای نمردن داشت، که حس و حال تو کافی بود
سکوت بود و هوای تو -فرشته ای که نجاتم داد-
برای بردنم از این شب، صدای بال تو کافی بود
میان بغض و شکست ها، دلم برای تو می لرزید
که شانه های تو را کم داشت، که دستمال تو کافی بود...
به جز حرارت دستانت، کسی نپرسید از حالم
اگر چه خوبی حالم را، فقط سؤال تو کافی بود
چقدر باد که می کوبید، چراغ خلوتمان روشن
چقدر برف که می آمد...چقدر شال تو کافی بود
تمام شب که پر از ابرم، تمام شب که نمی بارم
دلم به صورت ماهت قرص، که احتمال تو کافی بود
تو خود هوای غزل بودی، لب تو بست دهانم را
برای نقطه ی پایانم، همیشه خال تو کافی بود.......